قدس آنلاین - رقیه توسلی: هربار چشم ها را می اندازیم در ضریح تان، یک جفت چشمِ روشن تر و عاشق تر، پس می گیریم... از آن ها که برق می زنند و فروتنی بلدند...
نمی هراسیم... با شما، لرزیدن افسانه می شود. بال نداشتن و آسمان هفتم را ندیدن، هم. با شما رویاهای دور و دراز، مجال مرئی شدن پیدا می کنند و همه ی لبخندهای پستونشین.
در زیارت تان، پیدا می شویم. و قصه تلخ و کُشنده ی گم شدن، تمام می شود. سالهاست ردپای آیه ها و شمس ناجی اند. ردپای فرشتگانی که هرروز، عود و مُشک و عنبر می آورند. هرروز دستگیرند.
نمی سوزیم... آقاجان! با شما روح و جان مان نمی سوزد از درد و رنج انبوه. از تلاطم ها. از ملال. ازآتش که جز فرو ریختن و درهم شکستن نمی داند.
آخر هزاران هزار بار است در حرم جانان تان به بهشت برین پا گذاشته ایم. از خاک جدا شدیم و رنگ و لعاب و نغمه گرفتیم و به عظمتِ مَرهم و طبیب پی بردیم.
هزاران بار صورت کریه روزگار در کوی تان چرخید، شفا آمد و ما مشتی پرنده شدیم در حوالی ابرهای فیروزه گون. کبوترانی سراپا بُهت و شور که با عاطفه تان سیراب شدند...
نظر شما